سپاس گویم خدای را که مرا نه بر کور و کران، بلکه بر ملتی بزرگ ارزانی داشت که قدردانند! خطوطی که به نظم آرم، مانند کودکی دان که با چوبِ ذهنِ خود کنار دریا بر ماسه ها نقشی آورد، پس اگر موجی آن را شست، بر تو سخت ناید و تعصب مبند و بر دریا چوب مزن که آن زیباست! ملائک دیدم، دیوان شمردم، ولی حرکت را مقدم دانستم تا به عمق درآیم و آن زیر «باءِ بِسْمِ اللّه» دان! که در آنجا افعی دنیا بر گنج نباشد و زیبائی است. لوح در ذهن، در ابعاد مستطیل شکل و کمی ضخیم در نظر است! و جمع لوح ها جوهرِ قلمِ تقدیر و در هستی جاری و بر من نمایان! نخست؛ علّتِ خلقت در رسول دان، هرچند در ذهنِ بشرِ امروز جز مفروضات ناید! و شاخة طوبی بر آن شکل گرفته و عکس آن شاخة خباثت است که نهال شیطان جنّی باشد و مرا با این دو، کار نیست! حکمت ها بر هفت گونه شمارند؛ حکمت عظمی که خاصِّ صاحبان شریعت باشد و از آن چشمه ای جاری که به آسمان ششم درآید و حکمت متعالی گویم! از آن پائین تر حکمتِ عالی باشد که با آن بر تو سخن گویم! و بین این دو بخشی از لوح آشکار و دیگر بین شش و هفت! پس بین آسمان هاست. حکمت چهارم خضر دان که بُعدی از آن، مَلِک بر سیر زمینی باشد و از آن ملائک بسیار که به صورت جوان و پیر آشکار شوند! چون قطره در چشمه روند، یا چون ابر بالای تو آیند و چون پاسبانانِ بشرند در سیر زمینی! و سوّم تحتِ آن دان. حکمت دیگر در طبیعت، که حکمت دوّم باشد در مراتب و بر آن دری گشوده که آن را کتابِ آفرینش خوانم و تو چون شاخه ای بر آن! و پائین آنها حکمت اوّل است که فطرت باشد و از مادر به فرزند رود، یا مورچه گان بر آن مسیر یابند و بر ملکة خود فرمان پذیرند! و پائین اینها دیگر نبینم! اما توصیه ای دارم؛ از انگور عشق او شاخه ای چند چین و در انبان وجود بیاویز! پس شرابی ساز و گل وجود بدان مرصّع کن. اوراق ورق نزنید اگر عشق ندارید! که در راه من به جای معبود، عنصری دیگر خواهید یافت! از سختی ها نهراسید و بر زخم ها مدارا نمائید که اینها سرمایة بشر و تیشه ای بر فرق جدائی است تا به آگاهی پیوندی! پس در آگاهی غوطه ور باش تا به قلة انسانیت درآیی و سپس مطلق را درک نمائی و در جلد بشر خاکی نمایان باشی! به قدر سهم خود تلاش کن و بدان طلسم دنیا بر تو باشد! و تو را خوار کرده و اسیر نماید تا در عمر، دستی به سوی او درنیاوری و خفته مانی! بر کسی قرض مده تا گرفتار آیند! امانت ده که در کار گیرند و اگر دادی، ببخش و پس منگر و بدانچه دادی منّت مگذار. دوستیِ خلق برگزین و با ایشان درمیامیز! و در دنیا و عشق شان شریک مباش تا رهبری بر ایشان یابی! هوس های کهنه دور ریز و با عشق و قداست زندگی بتراش! و از تابویِ مرگ مهراس که دیگر گریبان ات نگیرد! احوال دوستان بپرسید و بر دشمنان من رحمت آرید، هرکس مرا از قفس آزاد نماید آزادش کنید! که در ذهنِ معبودم و نظر ربّ! پس نمیرم مگر روزی که فراموشم کنید و راه بسته گردد و آگاهی بر سدِّ انسانیت نیاید و بر وجودی نتابد! مرگ من آنروز باشد، نه روزی که مرا دوست داشته باشید ولی چشم بر خاک باز نتوانم کرد. عشقی که گویم بتی نیست در وجود که ریشه در خود باشد، بلکه رودی از عظمت است که شکوه آرد، پس ارزانی تان باد عشقی که بدان فرزندانِ آدم سربرآرند و نزد معشوق جای گیرند! سپس بنوشند از کوثر رسول و «مُتَّكِئِينَ فِيهَا عَلَى الْأَرَائِكِ. در آن بهشت بر تخت ها تکیه زنند» . خرده از من مگیرید که گزاف نویسم! خرده از شیطان گیرید که شما را در ذهن آرَد و در خوابِ تاریک رها! پس مرا دروغگو پندارید و به دشمنی من برخیزید! و بدانید من جز آگاهی و پیام آوری از عشقِ رسول نباشم! و تن من جز حصاری بر آن نیست، پس مرا از آن مهراسانید! بدانید تقدیر ربّ گزاف نیست که در وهم آرَد، بلکه دریای خروشانی است و همه را در خود آوَرَد، پس از طاغوت دوری کنید ولو در حریم خود! و زیبائی را درون گذارید و بر مردم رحمت نمائید. حال سطری چند از حکمت گویم؛ خلق میازارید! گویی هرصفت چون لباسی درست که وارونه بر تن کرده ایم، پس؛ غرور را کنار گذارید و قداست در وجود آرید! حسد میاورید و زیبائی را در دیگران بینید! ظلم مکنید، که به رحمت بزرگی یابید! فسق و فجور مکنید، که جلوة ربّانی تان مشعشع باشد! به درگاه شیطان میائید، که عبودیت رها نمود تا پرده ندرد! بر والدین رحمت آرید در حیات و مغفرت خواهید در ممات ایشان! قبور فرزندان رسول بیارائید به زیبائی که آراست ذهن بشر را نیک! شرک در من است اگر نگاهی به دنیا خواهم! و کفر آن است که به سرزمین ملکوتِ رب درنیایم! و اما بعد؛ هرلحظة عمر صورتی است و معنی آن است که انبان نمائی از خیر و شر! پس خیر در خود آرید و شر پشتِ در، که چون غفلت ورزی بر تو آید. قرآنی که بر سینه است دوست دارم که هرچه خواهم در اوست. اینک برگی از آینده بر تو خواهم گشود تا بر آن باشی و بر خود نگردی که عقب افتی؛ کشورها در هم شوند و قاره ای پدید آیند! سپس جنگ و صلح پیاپی تا یکی از ایشان غالب شود. گونة جدید انسان در افق درآید و به یکباره فضا را درنوردد و زمین را گسترده نماید. بشر به زندگیِ کندوئی روی آوَرَد و در کراتِ مختلف سر برآوَرَد! بر زمین جنگی سخت بینم و تمدنی دیگر از نو، طایفه ای! آنها که رفته اند از عوالمِ موازی سر برآورند و دیگر در منظومة ما نیایند و پاسداشتِ ایشان قبوری چند باشد! زمانی قیامت گشوده شد و نگریستم، پس احوال خویشان دیدم و دوستان را در گروه های مختلف، سپس ترسیدم! قیامت را «يَوْمَ الْفَصْلِ. روزِ جدایی» یافتم، پس جدا شدم از بعضی! عقب را نگریستم، قبلِ آن برزخ را دیده بودم و احوالاتِ در گور، پس گذشته بودم از بعضی دیگر! حال که از عمق آمدم، دیدم به رسم رسول و آهنگ وحی بر ایشان بال رحمت و مغفرت گشوده گردید! پس گرد آیند. در مسیر عمر به گونه ای رفتار کن تا در خاشاک نیفتی! بر کسی رفاقت کن که زیبائیِ درون اش را دریابی و خورشید را بر تو نشان دهد، نه تو را گرفتارِ حقّه و اوهام خود گرداند! و اگر بر مسیر نیک قدم برداری، نیکان بر تو درآیند.
سپاس خدای را که در دلِ خاکِ سرد دانه ای را به لطف خود شکاف داد تا به خورشیدِ بیرون سلام دهد! و در آن رشته ای از دانه ها که در هوا پخش و در جای خود قرار گیرند. رزق داد انسان را به آن و راه داد در حریم! پس سعی نما بشکنی به صفا و سر برآری به وفا. خدایا قلم برمی دارم تا از بزرگیِ تو گویم که من مدح نتوانم! اما چنان مستغرق خیال ام و با نوری که سمت ام آید در بازی، که گشایشِ عالم ششم بر خود بعید می دانم! پس در هرمرحله ای که فوت شدم بالایِ آن یادبودی گذار که هیچگاه از عشقِ تو خالی نشدم، در سختی ها نماندم و اگر ماندم توکلِ بر تو از دست ندادم و حال که در منظرِ تواَم و در دستانت! محکم مرا در سینه ات فشار و نگه ام دار! و رهایم مکن در کائنات. خدایا کبر و غرور و حسد و کینه بردار، رنج گذار! تا وحی در نوعِ بشر جاری ماند. خدایا نمادینِ واقعیِ وحی را به ما برگردان که امامانِ ما هستند و ایشان در گور نخواهیم! خدایا زیبائی در وجودم قرار ده و وحدت در کلام ام و وجودم در نور و نورم در مسیرِ کمال! دانستم که آگاهی هستم پشتِ هالة نور! پس کالبد فریب بود و میل بقاء تنفر. سیرم را از حیوانی به بشر رساندی، پس بار دگر مدد نما تا ظاهر شوم از پشتِ پردة خیال و بر من نگرند خلق! آگاهی که بر من ارزانی داشتی بر نوع بشر جاری نگهدار تا بدانند همه در وحی هستند و بقچه ای تاریک از ذهنیاتِ باطل به خود پیچیده اند و قفلی از غفلت بر آن نهاده! می دانم هرچشمه ای زمانی خواهد خشکید، پس مرا به دریا سپار، شاید بیشتر مانم و اگر دوست داشتی در دستانِ مصطفی (ص)! که جائی نزدیک تر از آن بر تو نیست و از آنجا به تو گامی کوچک است! عرفان در حق دان نه در خَلق! و خَلق نردبان تو نباشند و به ایشان اقتدا مکن و بهترینِ ایشان را ناصحِ خود نگار! بخشی از خفتگی را رها نتوان نمود تا ریاضت بر خود داری و اگر کهولت باشد، امساک حتی در عواطف! انسان را عواطف در بند کشد، حرص از پای درآرد و طمع خفه نماید! پس ابتدا تزکیه از صفاتِ رذیله جایز دان و غفلت کنار! و بیدار باش که خفته بار ندارد! حرص را بیرون نه و عشق را درون کش و از معشوق تصویری در خاطر آر، اگر طوفانِ حوادث نقش درید نقشِ دگر نگار، ولی ذکر از زبان برمدار تا نقش تشعشع یابد و آن از درون توست که تزکیه شده، نه از نقش! پس سنگِ درون چون چخماقی درخشان باشد، حال سنگِ دیگر بر دل نه تا نقشِ غیر، باطل گردد! و اینک حرکت! حرکت از ذره آغاز گردد و تا مشعشع نباشد و آن فیض ربانی نیاید، حرکت نباشد! که تو چون کاهی در چاه دنیا. ابتدا اقتدا بر عشق کن! سپس در حرکت پای گذار، دین را دریچه به دنیا مپندار و اگر درکِ درستی بر آن نداری نشر مده! بدان دین، اسلام است و تسلیم درون تو! و شریعت مصباح و اهل بیت راه! پس سوی دگر نباید رفت، مبادا گَزیده گردی! جز آغوش دوست آرام مگیرید و جز راه او مپوئید. دیوِ دنیا بس اعجوبه ای است که ابتدا خواب کند و سپس در گورستان بلعد و بر هرکدام نشانی نهد! دیگران به خود خوانند و من به حق! و حق در من مدان که من موج ام و او دریا! و محبتِ اوست نسیمی که مرا برخاست! پس تلف مکن به من و بدان اگر جذبه ای بر آهنی حادث شود، آهن ربا نگردد ولو مدتی جذب کند! که البته کاه را نتوان. پیوسته در خود غور نما و ذکر گو، نماز به پای دار، بر فقیر و صغیر رحم آر، شاید باب رحمتی گشاید! اما بدان تو در این ره از گذشتگانِ خود رها نباشی که همه در درختی جمع اید و تا نور از آن نگذرد به تو دست نیابد! و اگر راه به نور داشتی در نسلِ نور قرار خواهی گرفت! که قِسم ها از اول مشخص باشند و تو تغییر نتوانی! و عشق حرکت آرد و تا از خود درنیائی، چیزی نیابی! ایمان در حرکت باشد و ایستائی مانع و غفلت منبع! اگر بشر در حرکتِ به ربِ خود تعلل ننماید، ابوابِ رحمت چنان بر آن باز که دیگر فَغان نباشد مگر به غفلت! و ظلمی نباشد مگر به بیماری! و نه نقص! انسان پیوسته بر غرایز راه پیموده که در هرکدام عنصرِ الهی غوطه خورَد و در ذرّه جای دارند، هرکدام پله ای باشند که کودکانه از آن بالا، پائین پریم و هرگز بالا نرویم! پس اگر از آن غرایز آهنگی شنیدی و یا پردة غفلتی آمد و یا سختی بر تو حادث، باید کنترل کنی ایشان را و به کف آری گنجی که حق در آنها نهاده، پس راه اند به گنج خویشتن، یا چاه اگر غفلت کنی! و در کنه خود ایرادی ندارند. نظام عالم پیوسته بر نظمی قرار گیرد که خالق در آن باشد، اگر روشن نگری! اولِ سیر فضا شفاف و آگاهی بر تو حادث و اجسام با تو در کلام و طبیعت با تو در حرکت است، تا سلطة حق بر ایشان در یَد آوری! و در حلقه ای قدرت باشد، که در تو جمع گردد و تو بر کُنه هرچیز واردی! و ذرّة تو بر آنها جمع و با تو به رقص آیند! و چه بسا اگر ذرّه خواهد، همه را در خود کِشی! و زمان و مکان تغییر یابند به آنی. اینک چون گوهری در صدف بمان و حرکت مکن تا صید گردی! و از این گوهرها زیاد پدید آید و در قعر بماند تا خدا که را خواهد صدا کند و بر امتی آشکار نماید؟ حجت چون گنجی آراسته است که خلق در خود گیرد و بر حق جاری نماید، قربان در خود گیرد و گنجِ نهان نزدش گذارد! گفت در رویأ دیدم کوهی بر من آشکار شد و از آن راهی به نجف! گفتم مبارک باشد که بدان راه به اشراق رسی و بر ولایت علی بمان! که یادم آمد آیه شریفه «وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبَالِ أَكْنَانًا. و از کوه ها پناه گاه هایی برای شما قرار داد» . پس امتدادِ هدایت بر کسی که سعی نماید آشکار شود، حتی اگر مقتدائی بر وی آشکارا ناید! و چه بسیار شیعه ای که در آسمانِ ششم پند گیرند و راه اشتباه نروند! و به آن آسمان، همه رفت است و برگشت نباشد! و مدام در آن عالمی، مگر به علتی ترک نمائی! و دیگر راه گشوده نگردد، مگر به اذنِ ربّ ات! پس سپاس گوی خدای را در اعضاء و جوارح ات تا در آن درآید نوری که بر قلب ات تابد! که به سپاس و اعتماد مستغرق گردی، نه به عُجب! پیوسته حرمتِ حرم نگهدار! و اگر شیطان دیدی و بر گردش رفتی و بر مسیر توحید لرزیدی، کنار رو! که شیطان نه خود بالا رود، نه تو را با خود بَرَد! روح در جسم به بار نشیند زمانی که به توحید درآید! و از آن جسم ات بارور و چشم ات به افلاک گشوده و تن ات در خاک مانَد چون گلدانی از نور، ولو اینکه نشان انسان کامل بر آن گذارد! نور بر جسدی تابد که در آن پیوسته بر خلق نباشد! یعنی پارینه بر آن نگذارده باشند و در عدم فوت نگردیده باشد! مگرنه هرتابشی بر سنگ و چوب، موجِ مرده باز آرد نه حیات! که این دو عکسِ هم درآیند! خواستم از لوح جدا گویم و از خرد کم تا از حکمتِ بالا سر برآوری! ولی گفتم در موجِ گفتار سوار شوی بهتر، تا اگر قسمت باشد خود ورود نمائی و اگر گنجی نمایان شد بار نمائی! که گر مشهود گویم سنگ آید! و این گفتار ختم نمایم به کلامِ وحی که می فرماید: «وَ أَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهَارًا وَ سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ. و کوه های بزرگ را در زمین بنهاد تا زمین، شما را به لرزه و اضطراب نیفکند و نهرها جاری کرد و راه ها پدیدار ساخت تا مگر هدایت شوید» .
فرسایشی دیگر دهم قلم را و روحِ بس آزرده را با تن، مهربان نمایم شاید کلامی منعقد گردد! این گفتار از اندیشه آید و بالای آن خرد جا نهم. مبادا پیروی کنی مگر به عقل! بدان احساس و هرچه در تو هست واقعی است و اگر به خرد درنیائی عمر تلف نموده ای! و با آن، بهره چندان نمائی. آخرتِ تو امروز توست که در آنی، گرچه هیچ ندانی! و بر مسیرت تغییر نبینی، مگر به شاخة توحید افتی! با تزکیه، شاخ غرور شکن! و در خود آرام مگیر تا خورشیدی نمایان شود. و دیگر سفارش به دوریِ از حرص و حسد و وخیم تر از آن غرور که بت تراشی است، نکنم که شیطان در او حاضر شود! و در این ره، طاغوت دست نگیرد. پس برِ شیخ آداب آموز! زنهار عبد نگردی که چه دانی در مراحلِ انفس کجا قرار دارد؟ بدان پیشروِ ما، امامان ما هستند که با علم بهره بردند، نه به علم بهره! کلام من نکو نگه دار و در کار گیر و رها مکن، تا به آگاهی دست یابی! که با اولین شکاف، دیگر زحمت زیادی نداری در کنترل! و نه در حرکت که آسوده نباشی. حیران ام از نقوشِ خاک که در سنگ و فلز گرد هم آیند و بساط عالم چینند و خود مهره ای چند نباشند! فقراتِ دنیا، ملائک به حرکت درآورند و بر بال ایشان چرخد! و اگر تو را به توحید خوانم، اصلِ عالم است و اصلِ دیگر بر آن نباشد که بتوانی دریابی، پس وهم نباشد توحید! و صاحب، اصلِ تو باشد اگر مستغرقِ توحید گردی! من و تو برگردانی نه کامل، از آن زیبایِ درون ایم! که بر خاک مُهری نهد و چون ناقص دید، شکند. پس آن نقشِ حقیقت در خود کِش و بر آن، خود برآور! دیگر نه لذتی باشد فزون تر از آنکه به اصل شبیه باشی و او در تو مستتیر! و از پسِ پردة وجود بنگر که نقش ها چگونه کهنه گردند و او در تو در خروش! تا جای خود یابد و جای او، برِ رب اش باشد! کاش آگاهیِ انسان، کامل بود که نقشِ ربّ را بر خود می دانست و مانند گیاهان، در کوه و دریا به آن سو می گریخت! اضداد در وجود انسان بسیارند و تا آهنگِ هستی به رکوع و سجود در خود نیاوری، رشد نکنی و بارور نگردی! زین پس تو را چند نصیحت کنم، هشدار! چون به نعمتِ رب ات واقف گشتی، سپاس دار و آن را دور مریز و تباه مکن! بدان عمر سرمایة عظیمی است و باری است گران بر تو. دیگر؛ بر دنیا چنین گذر کن، چون موری بر شاخه ای که رودی عظیم زیر آن در گذر باشد! پس پیوسته شاخة توحید محکم گیر و حرکت کن، مبادا غفلت ورزی و افتی! و چون از شاخه گذر کنی، پرهائی بر تو روان و جلدهائی دیگر عیان گردد! که زین پس سیرِ اصلی باشد. بر تو پند دارم که بر مادر مهربان و بر پدر دستگیر باش، تا دستی به مهر تو را گیرد! گاهاً در مسیر زندگی باید خود را چون رودی رها نمائی و بر سختی نایستی! بدان هررودی عاقبت به دریا خواهد ریخت، ولو چند صباحی بر سدّی نگه دارند! و سعی کن در اطراف ات سبزه روید، پس بر شوره زار گذر مکن! صبح و شام یادِ دوست کن و او را در نظر آر! با مهربانی بر مردم گذر کن! و مبادا در نظرِ آنان بزرگ آیی، بدانچه در تو نیست! انسان عاقبت نیک یا بد صحنه را ترک کند و انسانی دگر جای او نشیند و صحنه ها در حرکت و نقش های بی جان بر آنها! پس اگر زنده ای، پرواز نما و نقش رها کن و لباسِ خاک در گور گذار! سپس بر درِ عرش بایست تا ربّ ات بگشاید! بر درِ اربابِ بی مروتِّ دنیا چند مانی تا چیزت دهند؟! عمرت ستانند، که چون یخی بر سنگ آب رود! در این مسیر تغذیة مناسب نما، ولی از گوشت حیوانات کم بهره گیر و بدانچه از زمین روید اکتفا کن! و پیوسته خود را بیهوده پر و خالی منما! که چون هرغریزه ای بر تو برانگیزد، ارّابة نفس تکان دهد. پس ابتدا بر خود میزان قرار ده و بر مبنای آن بهره گیر! اما به دیگران سخت مگیر و روش خود بر ایشان دیکته منما! هرهفته، روزی آنچنان که دوست داری اطعام نما و بپوش و بهره بر، اما نیک! پس دوباره با شروع هفته ریاضتی نو و آخرِ آن فرود آی، تا مبادا نفس بترکانی به قهر! و فرو رود به غضب! که این میوه، خارِ ریاضتِ بی تکلف باشد و در مراحل، چندان بمانی! دیگر؛ تنوعِ در خوردن و پوشیدن بردار و هرروز به رنگی درمیا، تا سادگی در تو بینند در سطح خود! که زیبائی در صداقت و سادگی باشد، نه تزویر و ریا! پس سجاده به دوش مکش! و نشانِ سجده در قلب گذار، نه پینة آن بر پیشانی، در حالی که قلب ات غیر توست! و تا زبان ات راست ناید، قلب و عمل ات درست در میزان ناید! که خدا از پرهیزگاران پذیرد و برای اوست، عملِ خالص ! پس کثرتِ عمل، تو را به وجد نیاورد! و در عبادت، به غیر میندیش که عریان بر حق نمایانی! و او ذات عمل تو را بیند و عملِ تو مخلوطِ به افکار توست! و موجِ درون تو آن را روان نماید، پس اگر خالص نباشی بالا نرود! و بر تو ریزد چنان که جمع نتوانی! توبة اهل معصیت زیبا دان تا عبادتی که در آن غرور باشد یا گذر نماید! مغرور ورود ندارد بر رب، ولو در سجود! که در باطن سجده ندارد. بدان آهنگ وحی، رسول به وجد آرد و او رکوع و سجود و ما تکرار! پس اصلِ نماز در عالم بالاست و اگر به تقدیر در آن وارد شوی عروج است! و عروجِ شیطان جز مزبله و افکار بیهوده نباشد. پس در پریشانی مگرد و اطمینانِ دل به ذکر خواه! زیاده خواب، افسردگی آرد نه نشاط! پس زیاد و بی مورد مخواب که وقت بسیار باشد. دیگر؛ حصاری بر ذهن و اعمال خود گذار! پس تا آرامشِ حقیقی را درک نمائی، چون برگی خشک آرام و بی حرکت باش و در جوش و خروش میا! که در خلوت و سکوت یابی. همچنان که رسول در حرا خلوت نمود، سپس بر کعبه ورود و اصحاب بیاراست! مگرنه انواعِ نعمت بر وی جاری بود. از دنیا طمع ببُر! ولی حظِّ خود نگه دار که قرآن می فرماید: «مَنْ حَرَّمَ زِينَهَ اللَّهِ. چه کسی زینتهای خدا را که برای بندگان خود آفریده حرام کرده» ؟! پس زینت بر خود آر، ولی اختیار مده که او کشد! امیال تا به نظم در حرکتند و طغیان نباشد، آرام جلو روی! ولی نفسِ خود مکُش که میوة کال، گر شکنی نرسد و به آفتابِ مهر برآید! به کرم دهند، اگر ظرفیتی حادث شود! و کس در ظرفِ خراب انگبین نگذارد! که مورچه گان بر آن ریزند. خدای خود از عیب و نقص پاکیزه دان! که او عقل کل در تو نهد و تو نقص بر او! خدایا چنان باورم بر تو دوخته شده که با مرگ زنده ام! و هرطرف نگاه کنم قیامت مقابل! و گورها بینم و زنده و مرده در آن! پس تواَم دست گیر، که مبادا ره به خطا برم! قوَّتِ پیمودنِ راهِ سخت بر من نیست، پس بر من گشا راهی راست و هموار که آسوده نزد تو آیم! و بهشت چه دور است وقتی در خاکی! شیطان از جلو سنگ زند و تو از پشت خنجر! پس چگونه باشد حال من که در کمند افتاده ام و صیاد در مسیر! خواهی بر صلیب کش یا بر دار، که هردو نزد من خوار است! کوزة گلیِ دنیا نزد من شکسته! و بر ارباب طریقت مباشد که گوهر خود به دنیا آلوده نمایند و سخرة ملائک و شیطان باشند! پرستش کنم به مهر، که آئین من مهرورزی است! و بمیرم تا در سراپرده درآیم! گویی آن روز، امروز من است! چنان مستغرقِ یقین ام که دیگر چیزی برمن نقشی ندارد و نه رنگی! گوئی مرا از تن جدا نموده! سپاس گویم نه به عظمتی که در اوست، که هیچ نتوانم! بلکه به خواریِ خودم که در چاه خلقت اسیر افتاده ام! پس ای نیروی بیکران و ای خدای با عظمت، مرا دریاب و واگذارِ به غیر مکن! و در خود مرا درگیر مکن! و در من نقشی آر از خودت، که جز از فناء به بقاء نرود! «آمينَ یا رَبَّ العالَمينَ». این گفتار پایان آرم به کلامی از وحی که می فرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ. ای کسانی که ایمان آورده اید، خدا و رسول را اجابت کنید هنگامی که شما را می خوانند به آنچه که حیات می دهد»